سلام 

راستش بنده یه خصوصیت نمیدونم خوب یا بد دارم که موقع که اتفاق ناخواسته می افته،حواس به دور و بر بیشتر جمع میشه

تا ببینم از کجا و چطور می خوریمچون میدونم ادمی اون طوری بیشتر مورد هجمه هست.

خوب وقتی خبر سردار سلیمانی تو فضای مجازی پخش شدبنده فقط بیان نگاه میکردم.چه مطالبی نشر میشه،متاسفانه متوجه شدم یه عده ای قلیل از غریزه طبیعی هر فرد ،میخواستند ،سو استفاده کنند،تا حواس ها پرت کنند.ولی این فهمیدم موفق نشدند

چون جنس اون اتفاق فرق داشت درست سنگین بود ولی قوت بود ،آرامش داشت.نزدیکی به خدا داشت و خیلی برکات دیگه

بعد هی نگاه میکردم،کانال های موقع تشیع هموطن هامون جان شون از دست دادند،باز این افراد مدام عدد و ارقام میدادند تا مردم برگردوند و دقت شون به چرت و پرت های خودشون بدهند و از اینکه چی دور و برشون چه اتفاقی می افته ،بی خبر باشند.باز دیدند اون هم اثر بخش نبود تا اینکه اتفاق ناگوار اافتاد.خوب هی تحلیل می رفتندآخر هم سردار اودند در کمال شجاعت قبول مسولیت کردند.تا عقده اون یک هفته ای گذشت و نمیتوانستند درش اون بگند وا شد و غربال شروع شد.

یاد یه خاطره افتادم

یه استاد داشتم بخاطر اطاعات غلط و زیر آب زدن بعضی آقایون هم کلاسی بخاطر اینکه بهشون سلام ندادم،با شروع کلاس ایشون شروع به صحبت کرد،هی گفت بنده هم میدونستم مخاطب شون بنده بودم،حرف نمیزدم (چون هم حالم روحیم بد بود و هم علاقه ای به بی احترامی نداشتم)تا یه جا دیگه تحمل نکردم،گفت استاد اگر مزه پرانی های بی خود تو کلاس نباشه،بنده بهتون میگم،چه درسی چی گفتید و کجا و کدوم ساعت گفتیداین نگفتم شروع کرد،خانم فلانی شما فکر کردی چادر سرت،هنر کردی،دانشگاه به این چیز ها نیست.فکر کردی همه چی به ساق دست پوشیدن و چند تار مو داخل گذاشتند،تو دانشگاه فقط نمره مهمه تو این بخش یکی از دختر ها ترم بالایی بودند بلند شدند براشون کف زدند،ایشون عقده شون خالی کردندآخر کلاس فقط رفتم پیش شون گفتم استاد بنده مخالف خنده نیستم ولی از مزه پرانی بیخود باعث میشه ادم،حواس پرت بشه خوشم نمیاد.الان هم میبنید نمی خندم بخاطر اینکه عزیزی رو از دست دادم،بهم شوک وارد شده.ایشون فقط گفتند بازگشت همه به سوی خداست

اومدم بیرون گفتم خدایا تو شاهدی من نمیخوام از چادر سو استفاده کنم و این همه حرف شنیدم برا من بود ،خودت پاسخ شو بدههفته بعد دیدم استاد لباس سیاه پوشیده و اینکه از نگاه کردند به من خجالت میکشه،رفتم پیش یکی از بچه های ارشد گفتم  فلانی چرا استاد لباس سیاه پوشیده گفت شوهر خواهرش فوت کرده .تصمیم گرفتم برم بهش تسلیت بگم ولی قبل از اینکه برم گفتم خدایا من از این اتفاقی براش افتاد خوشحال نیستم،چون خودم دارم همین غمو چند برابر تر تحمل میکنم،بسم الله گفتم رفتم تو اتاقشون گفتم استاد از بچه ها شنیدم که خواهر شوهرتون فوت شدند،اومدم بهتون تسلیت بگم،ایشون گفتند ممنون فقط بچه هاشون ارام نمی شند .گفتم ماهام همین مشکل داریم.لطفا سعی کنید این 40 روز همراهشون باشید.اومدم از اتاق شون بیرون.

 

داستان شب...

داستان شب

بعضی حرف ها آدم درست نیست بگه ..چون حیا اجازه نمیده..

گفتم ,هم ,اینکه ,شون ,استاد ,یه ,از اینکه ,کجا و ,دور و ,فکر کردی ,یکی از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

harmonicbaranc flowerest مطالب اینترنتی tarsimehonary سمند نيوز رازها و نکات زیبایی مُصْلِحِینَ کتابخانه عمومی 26 آبان سوسنگرد دکتر علی محمدی پور - با محوریت اقتصاد و صنعت (2) مشاور بازاریابی- مشاور مارکتینگ